شعرتنهایی

آيا درتنهايي من كسي هست

 

افسوس مي خورم ....چرا؟چرا با رفتن تو.............

بهار مي آيد ؟...آمدي در سرماي زمستان... به سردي زمستان بودي.....

به غم انگيزي  شبهاي تنهايي.....  به خشکي برف  ...مي روي..... بهار مي ايد ...

به نظر معامله خوبي  است....اميد ان دارم بهار گلي بر چهره ات بنشاند ...

چه اميد مبهمي...گردش روزگار خطا ندارد ....زمستان هيچ گاه بهار را نمي بيند...

 

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

ومن شمع می سوزم  ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

کسی حال من تنها نمی پرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!

 

نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:,ساعت 1:21 توسط ازیتا| |

 

کوه چون سنگ بود تنها شد یا چون تنها بود سنگ شد !

من که نه

 سنگ بودم نه کوه ، من چرا تنها شدم ؟

 

نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:,ساعت 1:7 توسط ازیتا| |


Power By: LoxBlog.Com